به رَحِم مثل درد چسبیدم
تا به دنیا نیاورد من را
که به دنیای دیگری نبرم
حس موروثی نبودن را
***
مادرم درد می کشید از من
ضربه می زد به قلب من ضربان
تا که بالا بیاورم خود را
مثل حرف نگفته ای به زبان
***
وسط فال قهوه ای گم شد
و مرا غرق خواب کرد و گذشت
زندگی اشتباه محضی بود
که مرا انتخاب کرد و گذشت
***
کودکی قد کشید در رَحِمت
و به باور رسید مردن را
مثل من که بزرگتر شده ام
حس تلخ فریب خوردن را
***
از تو از هر چه بود افتادم
تا که بعد از تو جاودانه شوم
تا به آغوش مهربان کسی
غم دوریت را بهانه شوم
***
ساده بودم درست مثل خودت
خام بودم دچار عشق و جنون
تن به هر چیز دردناکی که
تن به تیغی که غوطه ور در خون
***
تن به سرگیجه های لعنتی ام
وسط عشق های بی فرجام
تن به این زندگی که جز مردن
گریه ام می کند هنوز مدام
***
خسته از بودن و دچار شدن
خسته از درد نیمه جان بودن
امن آغوشمان دریده شده
خسته از گرگ مهربان بودن
***
از تو تکرار می شدم هر روز
زندگی درد ریشه داری شد
تبر سرنوشت ریشه زد و
زندگی مثل یادگاری شد،
***
که به دستان کوچکم دادی
و نوشتیم... اتفاقی بود
و گذشتیم ساده مثل تبر
از سر زندگی که خیلی زود...
***
نه خودم را به مرگ نسپردم،
تا که خود را شبیه گرگ کنم
دست تقدیر را بگیرم و بعد
ببرم با خودم بزرگ کنم
***
پایان
+ نوشته شده در جمعه هشتم مهر 1390ساعت 8:47 بعد از ظهر توسط سمیه ایمانی