قفل بی کلید رگ اعصابم با برق نگاه تو شکست
عمر ناچیز دلم اندازه یصحبت یکجفت دلال مرگ
چون بخار روی شیشه
از هوای پریدن پر بود
تا که ترکید
همچون سادگیگذر یک مرد از عرض تقاطع دو جاده
انتهای نهایتم نقطه ی سر خط بود که نوشت
نه اونقدر دارم که لایه ابر ها باشم نه اونقدر بی کسم که تو کف پیتزا باشم
بی دلم و رها از همه
حتی
در دوری پشت هیچستان
-رامین حسنی،a-one-